به گزارش هاناخبر ، «روزهای زمستان است و میخواهم یک برگشت به تابستان بزنم؛ درست اواخر شهریور ماه بود و درونم پر از آشوب و نگرانی، پر از دلشوره و هیاهو، غمگین و ناراحت، خسته از مسیر زندگی و خشکسالی هایی که آتش بر دل گندم زارهایمان زده بود.
کورسوی امیدی که در بهار داشتم با خشکسالی در مزارع دیم خاموش شد تصمیم گرفتم برای اینکه در برابر خانواده شرمنده نباشم به دنبال کاری باشم ولی جز کشاورزی کاری بلد نبودم.
یادم هست چقدر از شنیدن صدای دخترم که ممکن بود هر لحظه کیف و کفش مدرسه بخواهد، وحشت داشتم و شنیدن آن برایم قبل از بیانش هم زجرآور بود و من چند روزی فقط به این جمله فکر میکردم که مبادا مثل پتکی بر سرم بنشیند.
فقط باران رحمتی از سوی خدا می توانست دیم زارها را آبیاری کند و تابستان را برای من دلنشین کند که محقق نشد؛ شب و روز به کرم خداوندی امید داشتم و برای من سؤال بود که نوبت باران رحمت زندگیام من چه موقع است؟
ایمان داشتم که زمانش خواهد رسید، خسته راه پرپیچوخم مشکلات و سختیها بودم؛ ولی یقین داشتم که روزی زمان باران زندگی من هم خواهد رسید؛ به همین دلیل چتر امید را همیشه همراه خود داشتم و لحظهای آن را از خود جدا نمیکردم.
ارسال نظر